موضوع: "خاطرات شهدا"

معرفی یا بیان خاطره ای از شهیدای دفاع مقدس شهرتان

 

…اینجانب یوسف مظاهری…

در خاک های گرم شرهانی و در نزدیکی «نهر عنبر»؛ پیکری را یافتند که جز استخوان چیزی از آن باقی نمانده بود؛ اما در بین استخوان ها و در لابه لای دنده هایش، تکه های کاغذی سوخته به چشم می خورد که بر روی تکه ای از آن نوشته بود«…اینجانب یوسف مظاهری..»

 

احیای خاطرات خانواده و آشنایان شما از دوران دفاع مقدس

نگاه کردن به عزادارها

ماه محرم بعد از سخنرانی و روضه خوانی همه مردم از زن و مرد می ایستادند و نگاه به سینه زن ها می کردند. یوسف آمد و دست زن و بچه را گرفت و آن ها را برد به منزل ؛ حرفش این بود که بعداز روضه خوانی چه نیازی است که نگاه به سینه زن ها کنیم. او مخالف این بود که زن ها و دخترها مقابل مردان سینه زن و عزادار باشند.

(از خواهران شهید نیز شنیده شد که بعد از حسینیه، یوسف از همسرش می پرسید که امشب سخنران چه می گفت؟ می خواست بفهمد که آیا حواسش به مراسم بوده یا نه…)

«خاطره از مادر شهید مادر بزرگ شوهر م»

 

 

 

خوش تیپ

باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت: «ابراهیم جون! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. توی راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلاً توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می خورد غیر از کشتی گیر. بچه ها می گفتند:«تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» اابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه میکرد:«ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه ای باشه فقط ضرره».

 منبع: دخترانه، زندگی به سبک شهدا، عبدالعزیز فاتحی مجرد، موسسه فرهنگی مطاف عشق، ص87،قم ،1395