موضوع: "داستان"

در خانه امّ سلمه

آن شب رسول اکرم(صلی الله و علیه و اله وسلم) در خانه امّ سلمه بود. نیمه های شب بود که امّ سلمه بیدار شد و متوجه گشت که رسول اکرم (ص) در بستر نیست. نگران شد که چه پیش آمده؟ حسادت زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند. 

از جا حرکت کرد و به جستجو پرداخت. دید که رسول اکرم(ص) در گوشه ای تاریک ایستاده، دست به آسمان بلند کرده اشک می ریزد و می گوید:

” خدایا چیزهای خوبی که به من داده ای از من نگیر ، خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده، خدایا مرا به سوی بدیهایی که مرا از آنها نجات داده ای برنگردان، خدایا مرا هیچ گاه به اندازه یک چشم بر هم زدن به خودم وامگذار.”

شنیدن این جمله ها با آن حالت، لرزه براندام امّ سلمه انداخت. رفت در گوشه ای نشست و شرع کرد به گریستن. گریه امّ سلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم آمد و از او پرسید:” چرا گریه می کنی؟”

-چرا گریه نکنم؟! تو با آن مقام و منزلت که نزد خدا داری اینچنین از خداوند ترسانی، از او می خواهی که‌تو را یک لحظه وانگذارد، پس وای به حال مثل من.

_ ای امّ سلمه! چطور میتوانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم؟! یونس پیغمبر یک لحظه به واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد.

پس ما هم همچون امّ سلمه

روضه استاد انصاریان بعد از شهادت سردار سلیمانی

خوش تیپ

باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت: «ابراهیم جون! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. توی راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلاً توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می خورد غیر از کشتی گیر. بچه ها می گفتند:«تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» اابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه میکرد:«ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه ای باشه فقط ضرره».

 منبع: دخترانه، زندگی به سبک شهدا، عبدالعزیز فاتحی مجرد، موسسه فرهنگی مطاف عشق، ص87،قم ،1395

 

چند داستان کوتاه شیرین از امام خمینی(ره)

 

دوستان قدیمی

 یکی از شب ها در حرم مطهر امیرالمؤمنین علیه السلام، جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها، یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود؛ چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت؛ اما ما شاهد بودیم که امام به گونه ای با آنان برخورد کرد که گویی با دوستان قدیمی اش نشسته و مشغول صحبت است. آنها آن چنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت، با یک دنیا نیرو، ایمان و امید، از کنار وی برخاستند.

یک مرجع بزرگ در خدمت چند نوجوان

زمانی که امام در پاریس بود، اغلب در آن جا می دیدم که او برای 5 یا 6 نوجوان دختر و پسر، جلسه ای ترتیب داده، با آنها صحبت می کند و برای آماده کردن و روشن کردن آنها، وقتی طولانی صرف می کند. گاهی من تعجب می کردم از این که مثلاً یک مرجع بزرگ، نشسته و برای عده ای نوجوان، اوضاع سیاسی را تحلیل و یا اسلام را تشریح می کند.

می ترسم دردتان بیاید!

انگشت شست دست حضرت امام مقداری درد داشت. دکتر عارفی، پزشک متخصصی را آورده بود. پزشک مزبور در ضمن سؤال ها و معاینه ها، دو دستش را جلو آورد و گفت: دست های مرا فشار دهید. حضرت امام با لحنی خاص که به هنگام شوخی و طنز به کار می بردند، با ملاحت و شیرینی ویژه ای فرمود: می ترسم دردتان بیاید و به دنبال آن، تبسم زیبا و دل نشینی بر لبان مبارکشان نقش بست.

این میز را بخور!

دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.

این هم مال ننه ات!

من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ننه ام که مریض است، به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم. امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود: بیا این هم مال ننه ات.

تو شهید نشدی!

امام به آقا مسیح، نوه شان که از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، گفت: تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد!

از خویشتن خویش، گذر باید کرد!

زمانی که به اقتضای رشته تحصیلی، یکی از متون فلسفی را می خواندم، بعضی عبارات دشوار و مبهم کتاب را در مواقع مناسب با حضرت امام در میان می گذاشتم. این پرسش و پاسخ، به جلسه درس بیست دقیقه ای تبدیل شد. یک روز صبح که برای شروع درس خدمت وی رسیدم، دریافتم که وی با یک رباعی به طنز هشدارم داده است: فاطی که فنون فلسفه می خواند از فلسفه، فاء و لام و سین می داند امید من آن است که با نور خدا خود را ز حجاب فلسفه برهاند پس از دریافت این رباعی، اصرار مجدانه من آغاز شد و درخواست ابیات دیگری کردم و چند روز بعد این بیت ها سروده شد: فاطی! به سوی دوست، سفر باید کرد از خویشتن خویش، گذر باید کرد هر معرفتی که بوی هستیّ تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد.

 

منبع:مجله/پرسمان/ خرداد 1386،شماره57/ خاطراتی شیرین از امام خمینی(ره)