داستان آموزنده

? زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: «تو چقدر همسرت را دوست داری؟!»

? مرد جوان لبخندی زد و گفت: «تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!» و از همسرش نیز پرسید: «تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری؟!» زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: «من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد!»

? پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: «بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می‌دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه‌ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.»

? در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که «تا سرحد مرگ متنفر بودن» تاوانی است که برای «تا سرحد مرگ دوست داشتن» می‌پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه‌ها بچسبید، این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ، لحظه‌ای از هم جدا نشوید…!..

  • 5 stars
    نظر از: طوباي محبت
    1399/01/31 @ 11:05:32 ق.ظ

    طوباي محبت [عضو] 

    نكته جالب و حكيمانه‌اي بود.
    ممنون از انتخاب جالبتون

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.